داستان یک عشق واقعی

kolbe34

 

پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!

 

دختر: توباز گفتی ضعیفه؟

 

پسر: خب… منزل بگم چطوره؟

 

دختر: وااااای… از دست تو!

 

پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟

 

دختر:اه…اصلاباهات قهرم.

 

پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟

 

دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟

 

پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.

 

دختر: … واقعا که!

 

پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟

دختر: لوووس!

 

پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!

 

دختر: بازم گفت این کلمه رو…!

 

پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!

 

دختر: من ازدست توچی کارکنم؟

 

پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!

 

دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!

 

پسر: صفای وجودت خانوم!

 

دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون…

 

برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها…

 

برای بوی کاغذ نو…

 

برای شونه به شونه

 

ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!

 

پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو…

 

برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم…

 

برای خونه ای که توی خیال

 

ساخته بودیم ومن مردش بودم….!

 

دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”

 

پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!

 

دختر: ولی من که بور بودم!

 

پسر: باشه… فرقی نمی کنه!

 

دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده…

 

وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…

 

پسر: …

 

دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟

 

پسر: …

 

دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…

 

پسر: …

 

دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…

 

پسر: خدا… نه… (گریه)

 

دختر: چراگریه میکنی؟

 

پسر: چرا نکنم… ها؟

 

دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…

 

پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…

 

دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا

 

پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم

 

دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟

 

پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…

 

دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …

 

پسر: …

 

دختر: دوباره ساکت شدی؟

 

پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!

 

تک عروس گورستان!

 

پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!

 

اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…

 

نه… اشک و فاتحه

 

نه… اشک و فاتحه و دلتنگی

 

امان… خاتون من! توخیلی وقته که…

 

آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…

 

دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!

 

نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!

 

بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم…

اما… تـوآرام بخواب…


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستانهای جالب ، ،

تاريخ : سه شنبه 3 ارديبهشت 1392 ا 11:51 نويسنده : soheil ا
Weblog Themes By سایت عاشقانه